مینویسم تا بدونی ، تا بدونم

6 ماهگی

  آوا جونم عشق قشنگم از اینجا به بعد مامان همش سعی میکنه که شما به کمک بالشت بشینی خودتم خیلی ذوق میکردی انگار یه دنیای جدید کشف کردی       یه روز سمیرا جون و پریا  الهه جون و شهداد و شهنیا با مستانه جون اومدن خونه ما به تو خیلی خیلی خوش گذشت         و باز هم نشستن            وای آوا یه روز یک اتفاق خیلی خوب افتاد  بابا شما رو برد حموم خیلی بازی کردی وقتی اومدی بیرون و لباس تنت کردم گذاشتمت توی تشک بازی تا برم کارامو بکنم بیام بخوابونمت  وقتی برگشتم دیدم همونجا خوابت ب...
24 اسفند 1392

جشن نوروز 93 در خانه کودک سلاله

امروز 22/12/92 در خانه کودک سلاله که کلاس مادر و کودک با هم میریم جشن نوروز گرفته بودن که با بابا همه با هم رفتیم و به تو در کنار دوستات خیلی خیلی خوش گذشت کلی بازی کردیم روی فانوس خاطره و آرزو نوشتیم فرستادیم هوا عکس گرفتیم و کلی کارهای دیگه             ...
23 اسفند 1392

5ماهگی

و اما 5 ماهگی شما خانوم خانوما  خیلی دختر شیطونی شده بودی و مامان برای اینکه به کاراش برسه شما رو میذاشت تو تخت و کلی عروسک برات میذاشت تا یکمی بازی کنی       یکروز هم با عمو مهران خاله مریم و مامان خاله مریم رفتیم لواسان رستوران کوهستان و دختر ددری مامان خیلی بهش خوش گذشت       تو 5 ماهگی شما رفتیم اصفهان البته بار دوم بود که میرفتی اصفهان خونه مامان ژاله و بابا مصطفی مامان ژاله خیلی شمارو دوست داره و همش باهات بازی میکنه و کلی اونجا بهت خوش میگذره     یکروز از روزهایی که اصفهان بودیم دوستای مامان ژاله با دخترهاشون و نوه هاشون اومدن پیش م...
22 اسفند 1392

4 ماهگی

            چهار ماهت بود که یه روز دوستای مامان اومدن دیدنت  یه پلاک خوشگل الله هم برات کادو آورده بودن     یه کیک خیلی خوشگل هم برات آورده بودن البته تو که نمیتونستی بخوری به جاش ما خوردیم     ...
21 اسفند 1392

3 ماهگی

آوا جونم انقدر ماشالا شیطون شدی که من صلا وقت نمیکنم برات بنویسم ولی تصمیم گرفتم 18 ماه گذشته رو خلاصه و خیلی سریع تا قبل از عید 93 برات بزارم تا ایشالا از اول سال 93 هر شب برات یکسری اپلود میکنم دختر قشنگم   اول اینکه مادرجون یک مهمونی گرفت و دوستای خودش که تاحالا شمارو ندیده بودن دعوت کرده بود که خاله مریم هم اومد   برای اولین بار با هم رفتیم رستوران با خاله سروین و عمو داوود شما واقعا دختر خوبی بودی           بعدشم رفتیم ایرانیان دسر باهم دسر خوردیم   سه ماهه بودی وقتی برای اولین بار رفتیم شمال  با خاله مرجان عمو هومن عسل خاله شادی عمو آرش ...
21 اسفند 1392
1